باغچه بیدی 26 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل بیست وششم – سلام بر استانبول

بالاخره روز دوشنبه از راه رسید و گروه هفت نفره ما شامل مهندس قاسمی لیدر تیم. من و ملیحه ، سید و نسیم و مامان و رضا کوچولو شب ساعت هفت و نیم از فرودگاه مهرآباد بطرف استانبول پرواز کردیم  .......

در طول پرواز رضا همسفرکوچولومون توی بغل مامان منیره رفته بود و نسیم هر چه بیشتر تلاش می کرد. که اون رو ببره پیش خودش . رضا بیشتر خودش رو به مامان  میچسبوند.......
مامانم که اصلا از این موضوع بدش نیومده بود گفت: چیکارش داری بچه رو ..... تو برو شوهرت رو بغل کن ...... ناسلامتی اومدین ماه عسل  .....

همه زدیم زیر خنده ........ نسیم رفت و کنار سید نشست روی صندلی خودش  .....
پرواز راحتی بود و زیاد خسته نشدیم. توی فرودگاه آتاتورک یک ون خصوصی ده نفره منتظرمون بود و ما رو به هتلی کنار میدان بزرگ و معروف تکسیم در بخش اروپایی استانبول  برد ......
هتل خوبی بود. بیشتر به یک هتل آپارتمان شیک وآروم میخورد  ...... در تمام این مدت  رضا کماکان توی بغل مامان جا خشک کرده بود و حاضر به جدا شدن از اون نبود ......
مامان گفت : تکلیف روشنه .... منم از تنهایی در اومدم ....... به جوونی که کلید اتاق دستش بود. چمدونش رو نشون داد و گفت: این رو بیار ..... خودش رضا  به بغل افتاد جلو و بطرف آسانسور رفت .....
نسیم گفت : مامان منیره .......
مامان بدون اینکه روش رو بر گردونه در حالیکه می شد کمی طنز مادرانه رو توش حس کرد گفت: ساک هم اتقامه منو هم  بده بیارن توی اتاق مون .......  شما زن و شوهرم برین دنبال کار خودتون و مزاحم  ما هم نشین . به همراه کارگر هتل سوار آسانسور شد و رفت .
اتاق های ما هم مشخص شد و دو نفر کمک کردن ساک های ما و سید اینا رو به اتاقمون ببریم .... به پیشنهاد  مهندس قاسمی قرار شد ساعت ده و نیم توی لابی جمع شیم تا بریم توی میدون تکسیم قدمی بزنیم و شامی بخوریم .
همینکارو کردیم. راس ده و نیم همه تو لابی بودن  ........ تا میدون  فقط دو سه دقیقه پیاده روی داشتیم ....... وقتی وارد میدون شدیم.....  پربود ازآدمای شادی که کنار هم قدم میزدن ، بستنی میخوردن ؛ گل میخریدن و به هم هدیه می دادن ...... این صحنه خیلی زیبا و دلنشین بود. هتل ما توی خیابونی قرار داشت که از غرب میدون ، وارد میشدیم ..... درست در جهت خلاف خیابون ما یعنی در شرق میدون سی چهل تا دونر فروشی قرار داشت  که همه بشدت سرشون شلوغ بود و وقت سر خاروندن نداشتن. بازهم به پیشنهاد مهندس قرار شد دونر بخوریم .........  واقعا لذیذ بود و تا ساعتها طعمش عالیش رو توی دهنمون حس می کردیم. بعد از خوردن دونر به خیابان جنوبی میدان یعنی خیابان استقلال رفتیم. خیابانی بسیار بلند و طولانی که سرتاسرش فروشگاه و رستوران و کافه و کاباره  بود ...... ابتدای ورودی خیابان و تقریبا نزدیک ایستگاه ترن قشنگ  شهری که علاقمندان رو از ابتدا تا انتها ی خیابون جابجا می کرد. مرکز فرهنگی فرانسه قرار داشت که حتی تا آن ساعت شب باز بود و مردم داخلش رفت و آمد  داشتن .
دو چیز خیابان استقلال بشدت برام قابل توجه بود . اول موزیسین هایی از کشورهای مختلف بصورت تکی یا جمعی منجمله از ایران کنار خیابون بدون مزاحمت مشغول اجرای و ارائه موسیقی های خودشون بودن و مردم به همه آنها هدیه یا پولی میدادند.......... و دوم آرامش عمیقی  که در چشم همه کسانیکه اونجا بودن دیده میشد ........ تا نزدیک دوازده همه باهم بودیم. که مامان گفت : منو بچه دیگه خسته شدیم و خوابمون گرفته ما میریم هتل .... شما هر وقت خواستین بیان  .......
نسیم اومد چیزی بگه  که.......
مامان بشوخی گفت: من الان مادر شوهرت هستم و ؛ رو حرف مادر شوهر نباید حرف زد .... بلافاصله خندید و گفت: دخترم نگران نباش برو کمی خوش باش با شوهرت....... کمتر از این فرصت ها پیش میاد .....
مهندس گفت : من مادر رو تا هتل میرسونم و بر می گردم  ....... و قبل از رفتن یکی یدونه کارت هتل رو به همه مون داد و اضافه کرد : تا استانبول هستیم ؛ کارت هتل رو همیشه همراهتون داشته باشید  ........
و دنبال مامان راه افتاد و رفت  ........
چهارتایی شروع کردیم قدم زدن و نگاه کردن ویترین مغازه ها ....... یه دنیا لباسهای خوشگل و رنگارنگ ..... یه صرافی پیدا کردم و پونصد  دلار خرد کردم .... یواشکی نصفش رو گذاشتم توی جیب سید  و گفتم: اگرخودت یا  نسیم از چیزی خوشتون اومد بخرید ......
سید گفت: نوید لازم نیست .......
به شوخی گفتم از حق ماموریتت کم می کنم ..... نگران نباش لبخندی زد و دستم رو فشرد ...... تا حدود ساعت دوازده و نیم توی خیابون استقلال قدم زدیم و تعدادی فروشگاه رو هم به همراه خانمها زیر رو کردیم ...... مشغول ارزیابی موقعیتمون بودم که متوجه شدم مهندس از دور بگونه ای که مزاحم نشه ..... هوامون رو داره ... دستی تکون دادم و صداش کردم .....
نزدیکی شد و گفت : در خدمتم آقای راشدی  ....
گفتم : سیر که نمیشیم .... اما بهتره بر گردیم هتل و استراحت کنیم برای گردش فردا ؛ صبح سرحال باشیم .....
گفت : هر جور میل شماست .... به اتفاق همه بسمت میدان تکسیم و سپس هتل بر گشتیم .....
سید و نسیم به اتاق خودشون . من و ملیحه به اتاق خودمون و مهندس هم به اتاق خودش رفت .
ملحیه قبل از خواب چیزایی رو که خریده بود باز کرد و روی تخت پهن کرد..... چیزهای قشنگی بود ..... برق توی چشماش نشون میداد که خیلی خوشحاله .  

منو بغل کرد و درحالیکه می بوسید و گفت: مرسی عزیزم .... واقعا ممنونم ....... خیلی دوست دارم ........  خیلی  ......

 

                                                                                    پایان فصل فصل بیست وششم

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:54 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.